Blank

مزه ی دارو تلخ است، ولی بیمار به آن نیاز دارد. گاهی زندگی با آن آجری که به سرتان می‌زند، شما را سر عقل می آورد.

مزه ی دارو تلخ است، ولی بیمار به آن نیاز دارد. گاهی زندگی با آن آجری که به سرتان می‌زند، شما را سر عقل می آورد.


۱۵:۰۱۰۹
مرداد

کرونا داشت عرض اندام می‌کرد و مرزهای ابرقدرت‌های دنیا و کشورهای کم‌بضاعت را یکی پس از دیگری فتح می‌نمود؛ روزهایی که جوان آمریکایی و پیرمرد ایرانی یک دردمشترک بزرگ داشتند، و یک رویای به‌ظاهر دور و دراز؛ بازگشت همه‌چیز به‌روال سابق.

دانشگاه تعطیل شد، همان‌روز رفتم پایانه‌ی امام‌رضا و به خانه برگشتم. در روزهای اول فکر می‌‌‌‌‌‌کردم که این خانه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌نشینی فقط چندروز دیگر طول می‌کشد و بعد همه‌چیز عادی می‌شود، همه این‌طور خیال می‌کردند. تقریبا 5 روز مانده بود به آزمون علوم‌پایه. هم خوشحال بودم ، و هم ناراحت. خوشحال از اینکه بیشتر می‌توانستم بخوانم و ناراحت از اینکه استرس قبل از آزمون داشت کش می‌آمد. تصمیمی بود که گرفته بودند و ما چاره‌ای جز سازگاری نداشتیم؛ دوهفته‌ی خیالی تبدیل شد به یک‌سال خانه‌نشینی و درس‌و‌دانشگاه مجازی. من در فقدان، تغییر را فهمیدم. اوضاع تغییر کرده بود چون چیزهایی که قبلا بودند و بودنشان بدیهی و عادی می‌نمود، حالا وجود نداشتند و دست‌نیافتنی بودند، و من چاره‌ای جز سازگاری نداشتم. لحظه‌ای از راه رسیده‌بود که می‌شد برای آن قبل و بعدی متصور شد؛ لحظه‌ای که باقی زندگی همه‌ی ما را از قبلش مجزا کرده بود.

کلاس چهارم بودم که مادرم بچه‌ی توی شکمش را از دست داد. تابستان بود و ما درگیر بازسازی خانه‌ی قدیمی‌مان بودیم. نمی‌دانم و یادم نیست که از کجا فهمیده بودم مادرم باردار است، اما مادرم باردار بود. شب‌ها قبل از خواب برای آن بچه‌ی نیامده اسم انتخاب می‌کردم. به این نتیجه رسیده بودم اگر پسر باشد دوست دارم اسم برادرم را امیرحسین بگذارند. اما خیال من روزی مختومه شد و به اسم انتخابی خواهرم نرسیدم. یک‌روز مامان حالش بد شد و چندروز خانه نبود؛ هیچ‌کس به من چیزی نگفت اما بچه افتاده بود. بچه‌ی نیامده، دستش از زندگی قطع‌شده بود و خیالات مرا با خودش به جایی برد که تاریکی مطلق بود؛ عدم. مامان بعد از چند روز به خانه برگشت اما دیگر مامان قبلی نبود؛ درد داشت و رنج می‌کشید، رنجی که از نبودن موجودی درون رحمش ناشی می‌شد، موجودی که تا همین چندروز قبل بوده و قلبش می‌تپیده‌است. مامان چیزی را از دست داده‌بود و آرزوهایی درون سرش فروریخته بود؛ شاید حالا مامان توی سرش می‌توانست سروشکل بچه‌اش را هرطور که دوست دارد خیال کند، با هر رنگ پوستی و حالت مویی. نمیدانم. هیچ‌کس نمی‌داند جز خود مامان، آخر آدمی در لحظه‌های درد و خیال تنهاست. 

می‌روم توی گوگل. قصه‌ی پرواز را سرچ می‌کنم تا ببینم از این سرنخ به‌کجا می‌رسم. گوگل پر از اسم و نام و تاریخ است؛ از اولین کسانی که موفق به پرواز شدند در منابع و سایت‌های مختلفی یاد شده‌است و از آن‌ها چیزهایی به‌جا مانده‌است، حداقل نامشان. قصدم بررسی تاریخچه‌ی اختراعات بشر نیست، برایم آنچنان اهمیتی ندارند. در این ماجرا آنچه برای من مهم است آن آدم‌هایی‌ هستند که موفق به پرواز نشدند، تمام آدم‌های قبل از برادران رایت که رویای پرواز را توی سرشان داشتند اما آن رویا برایشان مختومه شد، با مرگ خودشان یا امیدشان؛ اما از آن‌ها چیز زیادی گفته‌نشده است. آن اولین نفری که خیال پرواز را توی سرش پرورانده، شب‌ها چشم به سقف یا آسمان می‌دوخته است و خیال جاری‌بودن در آسمان را توی ذهنش می‌بافته است که بوده؟! آیا توانسته برای لحظه‌ای پرواز را تجربه کند؟ گوگل می‌گفت: (( در هر شبانه‌روز حدود 102 هزار پرواز در جهان انجام می‌شود.)) آن اولین نفر حالا زیر خروارها خاک آرام گرفته‌است و رویایش را ما مردمان این دوره و زمانه مانند آب‌خوردنی تجربه می‌کنیم. رویای آن آدم در دوره‌ی زیست خودش مختومه شد اما بذر آن رویا از بین نرفت، انگار که رویایش در دل زمین کاشته شد و آدم‌های بعدی آن را توی دلشان پرورش دادند و حالا می‌بینیم که بشر حتی به فضا هم پا‌گذاشته است؛ اگر انسان را موجودی اجتماعی فرض کنیم، می‌توانیم خوشبینانه نتیجه بگیریم که رویای بشر تاریخ انقضا ندارد و مختومه نمی‌شود اما اگر بخواهیم او را موجودی تک، با خیالات و فردیت خاص خودش ببینیم، با همه‌ی درد و رنج‌های زندگی شخصی او، آنگاه جز رسیدن به رویا چیزی مرهم جستجوی دائمی او نیست. 

اصلا آدم کی به رویا پناه می‌برد؟! احتمالا وقتی‌که در واقعیت مانعی برای زندگی و زنده‌بودنش وجود داشته‌باشد. آدم رویا می‌بافد و از رشته‌هایِ رویایِ بافته‌شده برای زیستن در کفِ خیابانِ واقعیت کمک می‌گیرد. سرنخ‌ها همان رشته‌های رویایِ بافته‌شده هستند. وقتی‌که آدم در هجوم واقعیت‌ها از چیزی می‌ترسد، وقتی‌که نیرویی می‌خواهد چشم‌بندی از ترس یا توجیه را روی چشمانش بگذارد تا او روزن نور را نبیند، تنها رویاست که به داد آدم می‌رسد؛

رویا نوعی از آگاهی‌ست، آگاهی به اینکه من می‌توانم و حق دارم طورِ دیگری فکر و عمل کنم. اگر سنت و عرفِ موجود برای من قانع‌کننده نیست و پاسخگوی نیازهای انسانی من نیست، من حق دارم که راهی جدید برای زنده‌بودن خود خلق کنم. قدمِ پیش از رویاپردازی، صادرکردن حق نقد و به چالش‌کشیدن قوانین موجود برای خود و دیگری‌ست؛ هاله‌های تقدس دروغین را کنارزدن، و پرداختن به زیرورو کردن محتوای یک ایده، داستان یا فکر که در طول زمان به قانونی مقدس تبدیل شده‌است. 

من هم مثل اکثر آدم‌ها رویاهایی درونم سرم دارم؛ ریز ، درشت ، معمولی و عجیب. برای بعضی‌هایشان کارهایی کرده‌ام و برای بعضی نه. اما هرروز سوالی وجودِ پرابهتش را به‌رخم می‌کشد و به‌طور غیرمستقیم، رویاپردازی‌ام را زیرسئوال می‌برد: (( من باید ادامه بدم؟!)) این سوال را هرروز از خودم می‌پرسم؛ قبل از رد شدن از خط عابر پیاده، قبل از شستن لباس‌هایم، قبل از بالارفتن از پله‌های ایستگاه مترو، قبل از خوردن قرص‌های ضدافسردگی‌ام. هیچ جوابی برایم وجود ندارد. نه‌ای در کار نیست. هیچ صدایی نه نمی‌گوید. حتی چهره‌های خسته و چروکیده‌ی پیرمردهای درون اتوبوس هم نه نمی‌گوید. دیروز مردی میانسال را دیدم که یک‌شاخه گل آفتاب‌گردان را به دختری 20ساله هدیه داد و رفت. رفت بی‌آنکه بایستد. آن مرد و گل آفتاب‌گردان دیروز را ادامه دادند، فعلا و موقتا. هفته‌ی قبل برای دوتا از اساتید روانپزشکی، گل خریدم و تحویلشان دادم. آخر آن‌ها، به هردلیلی، کمکم کرده بودند که ادامه بدهم، حتی بدوم، حتی بعد از یک کشیک 24ساعته از پا ننشینم و خودم را به این ور و آن ور بکشم تا گره افتاده به کارم را باز کنم. من دیروز را ادامه دادم، امروز را هم، برای آن‌که شاید فردا شکل امروز نباشد.    

مهدی علیکی
۱۸:۴۶۱۸
تیر

¶                دختر بچه                                                                                                                                                                   بعد از یک ساعتی که قصه ی کلاس مان به سر رسید به سمت کافه ی بیمارستان قائم حرکت کردم. فنجان قهوه ای سفارش دادم و پای درس زنان و زایمان نشستم. بعد از چند دقیقه و صفحه، از پشت این نرده های چوبی چشمم به جمال این دختر بچه روشن شد. چشم و قلبم دوخته شده بود به او، حرکاتش و عروسکش. غرق دنیایی بود که من از آن هیچ خبری نداشتم، دنیایی در ناکجایِ ناگاه. بعد از چند دقیقه ای به من نزدیک شد و چشم در چشم شدیم. لبخند روی لبم آمد اما او فقط چند ثانیه ای زل زد به من، و بعد دوید سمت جایی که مادرش بود. مادرش را ندیدم، از پشت اینجایی که من بودم دیده نمی شد. در حال خواندن درس بودم که دیدمش و از همان دم، بین او و لغات کتاب در رفت و آمد بودم. دستانم نیز دائما به سمت گوشیم می رفت و برمیگشت. نمی دانستم عکس بگیرم یا نه؟! آخر اجازه نداشتم، و از همه مهم تر مادرش هم در جلوی دیدم نبود که بخواهم اجازه ای از او بگیرم.

مهدی علیکی
۱۸:۴۴۰۴
تیر

نقش زیبا

¶°°°°°

تابلو های نقاشی رو دیدی!؟
اگه از یه گوشه اش، حتی قشنگ ترین و خوش رنگ ترین نقطه اش، عکس بگیری و نگاش کنی با خودت میگی این چه نقشیه؟! چرا رنگا اینطور قلمبه قلمبه ان؟! و زیبایی‌اش رو درک نمی کنی. 
اما اگه یه قدم از تابلو فاصله بگیری و همه ی اون نقش ها رو کنار هم ببینی، سفید و سبز و زرد و قرمز و سیاه، تازه دوزاری ت میوفته که چقدر زیباست.

ما انسانیم. پر از ضعف و قوت. اگر بخوایم تیکه ای از وجود این موجود رو انکار کنیم، و انسان بودن انسان رو ازش بگیریم دیگه چیزی از این نقش زیبا نمی مونه! نتیجه اش میشه؛ سرکوب و مَن کوب. میشه عقده های درونی که چرک توش جمع میشه و روزی گریبان خود اون فرد و بقیه رو میگیره. نتیجه اش میشه انسانی که با خودش سر جنگ داره. و کسی که با خودش در صلح نباشه، هیچکس از چاقویی که توی دستشه و دائما به خودش باهاش ضربه میزنه و توی روح خودش میچرخونه، در امان نیست.

اما این به معنا نیست که کسی نباید دیگه به دنبال ارتقاء و گسترش درونش باشه. 
ما باید آینه ی هم باشیم؛ آینه هایی که از سر مهر و محبت به هم، برای بازتابش زیبایی، برای اینکه بتونن زیبایی رو در خودشون داشته باشن و بعد اون رو بریزن درون چشمای نظاره گرشون باید خطوط و لکه های هم رو نشون هم بدن. 
بدی هامون و ضعف هامون رو باید بشناسیم، نگاهشون کنیم، بپذیریمشون و اونوقت راهی برای تغییر اون ها پیدا کنیم؛ چخوف میگه وقتی به انسان نشون بدیم چیه، بهتر میشه.


عشق قشنگه چون عاشق و معشوق همدیگه رو با تمام چیزهای درون و برونشون میخوان، همه چیز هایی که دارن و از هم پنهان نمیکنن. وگرنه که هر کسی، هر رهگذری اگر چیز بی نقصی رو ببینه اون رو تحسین می کنه و دوسش داره.
مقام عشق به این دلیله که بزرگه و دوست داشتنی؛ 
 اینکه دو انسان در عین اینکه می دونن انسان بودن به ذاتِ یعنی قوت و ضعف کنار هم، هم رو بخوان و دوست داشته باشن. زیبایی عشق و محبت در اینه. وگرنه که هرکسی تو خونه اش یه بت زیبای سنگی، یه فرشته ی مصنوعی بی عیب و نقص می‌گرفت و به اون عشق می ورزید...

مهدی علیکی
۰۳:۵۹۰۲
تیر

...

گفت: (( هرکی نمی خواد ، جمع کنه بره ...)) این جمله را توی روزهای پر تب و تاب 98 از دهان یک مجری تلویزیونی شنیدم ، همین چند روز پیش هم دوباره نماینده ی مجلسی آن را به گونه ای تکرار کرد.  این جمله و اساسا این نوع نگاه و برخورد،  اتفاقی یا چیزی ازسر بی مبالاتی نیست ؛ توی تاریخ پر فراز و نشیب این مملکت همیشه کسانی بوده اند که این مرز و بوم را میراث شخصی خودشان دانسته اند و سندش را از پیش به نام خویش زده اند ، و برای مردم حقی جز حق پیروی و رعیت بودن قائل نبوده اند. برای اینکه بیشتر و عمیق تر این نوع نگاه را کنکاش کنیم و آن را در خودمان و جامعه ردیابی کنیم به بازخوانی مقاله ای از محمد مختاری با عنوان (( شبان – رمگی)) پرداختیم .

مثلث شبان ، رمه و چوب دستی
محمد مختاری از مفهومی به نام (( شبان – رمگی )) سخن میگوید که براساس این مفهوم بخشی از جامعه در برابر بخشی دیگر، به هر دلیل و علتی ،  ممتاز شمرده می شوند . به بخشی از جامعه  حق مالکیت و امتیاز تعیین سرنوشت خویش و دیگران داده میشود و بخشی از جامعه نیز به صورت تابع تلقی می شود که نیازمند هدایت  و اداره شدن است .
با این دیدگاه انسان در وجه عام خود ، در حکم کودک صغیری ست که به سبب ناتوانی و عدم بلوغ ذهنی ، به قیم نیاز دارد . یا در کلیت اجتماعی خود ، در حکم رمه ای است که بی شبان و چوب دستش ، از هم می پاشد و هرز و هدر می رود . شبان حق راهبری رمه را دارد و رابطه ی این دو براساس و به یاری این چوب دستی برقرار می شود یا برقرار می ماند.

رابطه ای یک سویه
در این ساختار و مفهوم رابطه ی شبان و رمه ، گوینده و شنونده ، حاکم و محکوم ، یک رابطه ی یک سویه است . پس هرگاه کسی از در پرسشگری درآید ، از در تخلف درآمده است. چون راه دیگری نیز برای طرح وجود خود ندارد ، طرد می شود ، و معاند و مخالف نیز به حساب می آید . در واقع چون راه و رسم و نظم موجود را به هم می ریزد ، پس ناگزیر به سمت (( ستیز)) رانده می شود.

ساخت استبدادی ذهن
ساخت استبدادی ذهن، زاییده و زاینده ی ساخت استبدادی جامعه است. مشخصه ی زندگی کسانی ست که در برابر قدرت و بالادست زبونند و نسبت به زیردست ، مستبد و خودسر و خودرای. استبداد ، خصلت رابطه ی (( بالایی ها و پایینی ها )) ست . رابطه ی بالا- پائین  نه تنها در جامعه و نظام مناسبات ، بلکه در اساس ارزش ها و طرح ذهنی و معرفتی افراد نیز برقرار است.
در این نوع ساختار ذهن افراد با گونه ای (( استبداد)) پرورده می شود که گویی جز آن وجه دیگری متصور نیست .به ویژه که این استبداد همواره با حق جابه جا و جایگزین می شود. پس هرکس درون خود شبانی ست که به خود حق می دهد چوب دستش را بر سر رمه ای فرود آورد. باید گفت که چوب دست همیشه روی سر افراد هست و تنها شکل فیزیکی آن مهم نیست. بلکه مهم تر از آن تصویر ذهنی  ای ست که در نهانی ترین لایه های درون (( پیرو و رعیت )) نیز وجود دارد. باید گفت که گاه از این تصویر ذهنی به وجدان نیز تعبیر می شود.

هستی استبداد زده ی ما
باید گفت این خصلت ، هم خصلت افراد است ، و هم خصلت جامعه است. هم در یک واحد کوچک اجتماعی ، ساری و جاری است ، و هم رابطه ی انسان و جهان را نشان می دهد. هم در رابطه ی فرد با فرد برقرار است ، و هم در رابطه ی فرد با گروه یا رابطه ی گروه با گروه. حتی در رابطه ی فرد با درونش نیز متصور است .
در این فضا ، جامعه در هرم قدرتی متجلی شده است که راس آن کل ساخت ، نهادها و تشکیلات قدرت و حاکمیت است ، و قاعده اش کل افراد جامعه را در بر می گیرد که ذرات منفرد ناپیوسته ای هستند و قدرت مستقیما  برآن ها اعمال می شود . راس هرم اساسا برآمد حق حاکمیت عمومی انسان ها نیست بلکه به علل و طرق مختلف، تجسم یک قدرت جدا از همگان می باشد و اساسا ارتباطی با اراده و خواست انسان های عام ندارد ؛ یعنی قدرتی ست که از انسان عام و اراده و بلوغ ذهنی و خواست و آرزو و منافع او نشات نگرفته است بلکه فقط یک رابطه ی یکسویی بالا به پائین برقرار است.

ابتلای قدرت
هر کس در هر موقعیتی ، و به اعتباری ، خود راس هرم کوچکتری به حساب می آید که در هرم های بزرگتری محاط است؛ همه به ابتلای قدرت مبتلایند . رابطه ی انسان ها باهم ، نه رابطه ی برابر ، بلکه رابطه ی بالا و پائین ، رئیس و مرئوس ، سلطان و رعیت ، رهبر و پیرو ، یا همان شبان و رمه است . خواه این شبان – رمگی درون یک خانواده باشد ، خواه در یک محله یا روستا و صنف و گروه و طبقه و شهر و کشور، و خواه در یک مذهب و طریقت و فرقه و جنبش و مدرسه و خانقاه؛ که اصل در این نوع رابطه ، برقراری قداست آن بالایی ست .

فضیلت و رذیلت
نکته ی جالب توجه این است که هر فضیلت و رذیلتی ناخوداگاه در کل دستگاه ارزشی این نظام بالایی – پایینی سنجیده می شود ؛ به عبارتی هر عمل ، سنت ، عادت ، روش و خواسته ای که این نظم موجود شبان-رمگی را حفظ و تقویت کند نوعی فضیلت محسوب می شود و هرآنچه که کوچکترین لرزه ای به این نظم وارد کند جزو رذیلت ها به شمار خواهد رفت.
بیایید سری به گوشه هایی از ادبیات پارسی بزنیم تا سرنخ هایی  از این رابطه ی شبان-رمگی دیرینه را بیابیم ؛
نمونه ی اول بخشی از تاریخ مسعودی نوشته ی ابوافضل بیهقی می باشد: (( جهان بر سلاطین گردد، و هرکسی را که برکشیدند، برکشیدند. و نرسد کسی را که گوید چرا چنین است . وملوک هرچه خواهند گویند، و با ایشان حجت گفتن روی ندارد. زیرا قوت پادشاهان را  خدای بزرگ عطا کرده ، و بر خلق  زمین واجب کرده که بدان قوه بباید گروید .))
در نمونه ی دوم باید  سری به کلیله و دمنه ی ابوالمعالی نصرالله منشی بزنیم : (( ملک تالی دین است. وهرکه دین او پاک تر و عقیدت او صافی تر ، در بزرگداشت جانب ملوک و تعظیم فرمان های پادشاهان مبالغت زیادت واجب شمرد، و هوا و طاعت و اخلاص و مناصحت ایشان را از ارکان دین پندارد. ))
و اما نمونه ی سوم را از نصیحه الملوک امام محمد بن محمد غزالی طوسی آورده ایم : (( سلطان سایه ی هیبت خدای است بر روی زمین . یعنی که بزرگ و برگماشته ی خدای است بر خلق خویش . پس بباید دانست که کسی را که او پادشاهی و فر ایزدی داد، دوست باید داشتن. و پادشاهان را متابع باید بودن و با ملوک  منازعت نشاید کردن ، و دشمن نباید داشتن.))

در آخر
در این نوع جامعه به ازای ارزش و حق هر فرد ، ارزش و حق فرد دیگر نادیده گرفته میشود ، یا که از میان می رود . همیشه در گوشه ای از جامعه ، مرجعی و ریش سپیدی و رئیسی و شاه و شاه چه ای و قدرتمندی و ارباب و مقتدا و مرادی هست که هم بر سنت و آیین شبان – رمگی تاکید می ورزد ، و هم فردیت دیگران را به ازای  حفظ فردیت خویش ، دستخوش نفوذ و فشار و تاثیر عوامل و  اجزای گوناگون این نظام سلسله مراتبی میکند.
برای کنکاش و آشنایی بیشتر با این مفهوم می توانید به مقاله ی شبان  -رمگی و حاکمیت ملی در کتاب تمرین مدارا اثر محمد مختاری مراجعه کنید.

مهدی علیکی
۱۷:۰۹۳۰
خرداد

Hand... 

عمر این ساعت، چند سال از عمر مچ دست من بیشتر است. آن دو سوراخ ردِ ترکش هایی ست که هوا را دریده اند و بعد تنی را نشانه گرفته اند. تنی که از پوست و گوشت و استخوان بوده است‌. این ساعت مال کسی ست که توی سن و سال من وسط کارناوالی از ترکش رقصنده بوده و دستانش را وسط این رقص مرگ از دست داده است.

رقص مرگی که مردار هایی جهنمی فتوای آن را داده بودند و بهشت را دربست به نام خود و هم پیاله هاشان زده بودند. مردار هایی که زمین ، زمان و انسان را فقط جایی برای تصرف می دانند در راه خدای عبوس دست و دل بازشان. خدایی که نیست اما سمی ست مهلک، گیاهی ست توهم زا که هذیان گو خواهد کرد بندگان اسیرش را.

خدایی که ردپایش همه جا یافت می شود اما هیچ کجا نیست. به وقت کشتن و تجاوز هست و بزرگتر است اما به وقت لبخند، آغوش و مهربانی خواب است و خاموش.

خدایی که هرزه ی هزار مردار نرینه بوده است و خواهد بود، خدایی که هر شب تاریخ عروس حجله ی این ناکسان بوده است، خدایی که بزرگتر است، خدای هزار چهره ی خفته در بستر حوادث...

ای پیامبر عشق! خبری از خدای تازه ای برایم بیاور؛ خدایی که جسمش پر از زخم باشد و روحش به وسعت آسمان. خدایی که گرسنگی را جرعه جرعه سر کشیده باشد، که اهلش اهل تجاوز و تصرف نباشند، و نیز خودش تصرف نشود، خدایی که شاعر باشد و شعر های عاشقانه را آیه آیه بر روح تشنه ما بی خدایان وحی کند، حنای دستانش تاول و پینه باشد و گل ها را نچیند. خدایی که زن باشد، و زنانگی اش گهواره همه ی جنین های جنگ زده.

مهدی علیکی
۲۰:۳۸۰۷
بهمن

بعضی وقت ها دوست دارم برای مدتی نباشم، طوری نباشم که هیچ کس حتی نگرانم نشود، هیچ کس دلش برایم تنگ نشود.هیچ اثری از من روی زمین، در خاطره ای میان سلول های مغز و قلب کسی یا در فضای مجازی نباشد؛ یک چیزی شبیه خواب زمستانی یا حتی طولانی تر، شبیه خواب اصحاب کهف.
این رویا یا آرزو وقتی برایم پیش می آید که  خسته ام، خسته از همه چیز،از همه کس. دوست دارم از تمام لباس هایی که دیگران بر تنم کرده اند بیرون بیایم و بروم  گوشه ای بنشینم و به هیچ چیز نپردازم.برای مدتی هیچ شناسنامه یا اکانتی به نام من وجود نداشته باشد؛ نیستی مطلق.

 

" لا تستخدم غیابک، وسیلة لتجبرهم للسؤال عنک!

فللغیاب کبریاء!

من لا یُقدِّر حضورک، لن یشغله غیابک

سعی نکن با «نبودنت» آنها را مجبور کنی که از تو سراغی بگیرند!
نبودن، شکوه خاص خود را دارد!
آنکه قدر بودنت را نداند،  نبودنت ذهنش را درگیر نمی‌کند! "

أسماء علیان

مهدی علیکی
۱۳:۴۳۰۵
بهمن

 

اگر دائما داریم توی موقعیت های مشابه ، مکررا سیلی می خوریم و درد و رنجمان افتاده روی دور تکرار یعنی کاری که باید می کردیم را هنوز نکرده ایم ، اصلاحی که باید انجام می دادیم را انجام نداده ایم ، یعنی دردی که باید درمان می کردیم را هنوز علاج نکرده ایم .   

برای من Resistance  بو و طعم آن لحظه ای از زندگی ام را زنده می کند که در اوج ناامیدی بودم .همان زمانی که یک سیلی محکم از دنیا خوردم .با یک تماس تلفنی 20 ثانیه ای تمام کاشی های راهرو دانشکده زیر پام خالی شد، هوای سینه ام یخ زد و دیگر توی دالان های تو در توی ریه ام نه بالا رفت و نه پائین . برای مدتی شوکه بودم . اما همان سیلی کار خودش را کرد . انگار مرا به درون خودم پرت کرد تا از لابلای گل و لای  درونی ام چیزهای با ارزشی را پیدا کنم و بیابم . من هنوز به دنبال آن چیزهای باارزش هستم و آن ها را نیافته ام اما حالا از زمین بلند شده ام و در حال  قدم برداشتن هستم .

انگار گاهی یک سیلی محکم برای بیدار شدن لازم است ، برای به خود آمدن ، برای خروج از توهم . سیلی ها ماموریت دارند که ما را به هوش بیاورند ، تا راه های نرفته مان را برویم و خودمان را پیدا کنیم ، برای اینکه حرف های نزده مان را بزنیم ، برای اینکه حق لگدمال شده مان را پس بگیریم . و همینطور سیلی هایی که یک ملت می خورند از این قاعده مستثنی نیست .

شما هم Resistance  را ببینید ، شاید تقلایی که برای سرکشیدن جرعه جرعه ی زندگی توی این فیلم موج می زند ، برای شما هم خواستنی و کارگشا باشد .     

 

 

 

مهدی علیکی
۱۸:۱۸۰۴
بهمن

آدم یک جایی ، یک روزی از همه یا یکی از " چه می شود ؟ " ها خسته می شود ، می برد ، از نفس می افتد و می رسد به " کی تمام می شود ؟" ، اینکه این حالت یا واقعه خوب است یا بد ، نمی دانم ؟! این پرسش همانقدر که بی جواب است، همانقدر هم مهم است ، نه جوابش بلکه پشت پرده ی این سئوال .  اصلا مگر قرار است که این سئوال جوابی داشته باشد ؟!   این دنیا ، دنیای "خیال راحتی " نیست ، جایی ست که پایان خیلی از قصه ها باز می ماند ، و اگر پایانی هم باشد ، آغاز ماجرای بعدی است ،  اما قطعا " کی تمام می شود ؟!" نشانه ای برای قدم گذاشتن روی موجودی سازگار با ما به نام امید است .

گفتم امید ! امید موجودی یا شاید انگلی است که می تواند در نهان ترین یاخته های انسان به عنوان یک فلور میکروبی نرمال _ مخصوصا در قلب او _ زندگی کند ، می تواند در سخت ترین شرایط خودش را حفظ کند . اما شرایطی هم هست که اگر امید مبدل به ناامیدی نشود ، خوره وار می افتد به جان آدم ، از قلب شروع می کند و با خون پمپاژ می شود به همه ی تن و به همه جا دستبرد می زند . همانطور که آدم می تواند از ناامیدی به نابودی برسد ، از امید اضافی هم می تواند ، حتی سخت تر و سریع تر ، حتی آگاهانه تر.

یک امید هایی هست که محل رجوع شان اتفاقی در گذشته است ، که خوشایند ما نبوده ولی هنوز امید داریم که آن اتفاق خواستنی رخ بدهد ، این امید ها زهرند ، سرطانند ، جانسوزند و خورنده .  اما امید های خوب ، محل رجوع شان حال است ، اکنون است و نه گذشته . این ها سازنده اند و مفید ،  آدم با هر چه که دارد و می تواند ، می سازد و زندگی می کند و پیش می رود .

مهدی علیکی