Blank

مزه ی دارو تلخ است، ولی بیمار به آن نیاز دارد. گاهی زندگی با آن آجری که به سرتان می‌زند، شما را سر عقل می آورد.

مزه ی دارو تلخ است، ولی بیمار به آن نیاز دارد. گاهی زندگی با آن آجری که به سرتان می‌زند، شما را سر عقل می آورد.


با توام ایرانه خانم زیبا!

شنبه, ۱۸ تیر ۱۴۰۱، ۰۶:۴۶ ب.ظ

¶                دختر بچه                                                                                                                                                                   بعد از یک ساعتی که قصه ی کلاس مان به سر رسید به سمت کافه ی بیمارستان قائم حرکت کردم. فنجان قهوه ای سفارش دادم و پای درس زنان و زایمان نشستم. بعد از چند دقیقه و صفحه، از پشت این نرده های چوبی چشمم به جمال این دختر بچه روشن شد. چشم و قلبم دوخته شده بود به او، حرکاتش و عروسکش. غرق دنیایی بود که من از آن هیچ خبری نداشتم، دنیایی در ناکجایِ ناگاه. بعد از چند دقیقه ای به من نزدیک شد و چشم در چشم شدیم. لبخند روی لبم آمد اما او فقط چند ثانیه ای زل زد به من، و بعد دوید سمت جایی که مادرش بود. مادرش را ندیدم، از پشت اینجایی که من بودم دیده نمی شد. در حال خواندن درس بودم که دیدمش و از همان دم، بین او و لغات کتاب در رفت و آمد بودم. دستانم نیز دائما به سمت گوشیم می رفت و برمیگشت. نمی دانستم عکس بگیرم یا نه؟! آخر اجازه نداشتم، و از همه مهم تر مادرش هم در جلوی دیدم نبود که بخواهم اجازه ای از او بگیرم.

۰۱/۰۴/۱۸ موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدی علیکی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی