Blank

مزه ی دارو تلخ است، ولی بیمار به آن نیاز دارد. گاهی زندگی با آن آجری که به سرتان می‌زند، شما را سر عقل می آورد.

مزه ی دارو تلخ است، ولی بیمار به آن نیاز دارد. گاهی زندگی با آن آجری که به سرتان می‌زند، شما را سر عقل می آورد.


۱ مطلب در مرداد ۱۴۰۲ ثبت شده است

۱۵:۰۱۰۹
مرداد

کرونا داشت عرض اندام می‌کرد و مرزهای ابرقدرت‌های دنیا و کشورهای کم‌بضاعت را یکی پس از دیگری فتح می‌نمود؛ روزهایی که جوان آمریکایی و پیرمرد ایرانی یک دردمشترک بزرگ داشتند، و یک رویای به‌ظاهر دور و دراز؛ بازگشت همه‌چیز به‌روال سابق.

دانشگاه تعطیل شد، همان‌روز رفتم پایانه‌ی امام‌رضا و به خانه برگشتم. در روزهای اول فکر می‌‌‌‌‌‌کردم که این خانه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌نشینی فقط چندروز دیگر طول می‌کشد و بعد همه‌چیز عادی می‌شود، همه این‌طور خیال می‌کردند. تقریبا 5 روز مانده بود به آزمون علوم‌پایه. هم خوشحال بودم ، و هم ناراحت. خوشحال از اینکه بیشتر می‌توانستم بخوانم و ناراحت از اینکه استرس قبل از آزمون داشت کش می‌آمد. تصمیمی بود که گرفته بودند و ما چاره‌ای جز سازگاری نداشتیم؛ دوهفته‌ی خیالی تبدیل شد به یک‌سال خانه‌نشینی و درس‌و‌دانشگاه مجازی. من در فقدان، تغییر را فهمیدم. اوضاع تغییر کرده بود چون چیزهایی که قبلا بودند و بودنشان بدیهی و عادی می‌نمود، حالا وجود نداشتند و دست‌نیافتنی بودند، و من چاره‌ای جز سازگاری نداشتم. لحظه‌ای از راه رسیده‌بود که می‌شد برای آن قبل و بعدی متصور شد؛ لحظه‌ای که باقی زندگی همه‌ی ما را از قبلش مجزا کرده بود.

کلاس چهارم بودم که مادرم بچه‌ی توی شکمش را از دست داد. تابستان بود و ما درگیر بازسازی خانه‌ی قدیمی‌مان بودیم. نمی‌دانم و یادم نیست که از کجا فهمیده بودم مادرم باردار است، اما مادرم باردار بود. شب‌ها قبل از خواب برای آن بچه‌ی نیامده اسم انتخاب می‌کردم. به این نتیجه رسیده بودم اگر پسر باشد دوست دارم اسم برادرم را امیرحسین بگذارند. اما خیال من روزی مختومه شد و به اسم انتخابی خواهرم نرسیدم. یک‌روز مامان حالش بد شد و چندروز خانه نبود؛ هیچ‌کس به من چیزی نگفت اما بچه افتاده بود. بچه‌ی نیامده، دستش از زندگی قطع‌شده بود و خیالات مرا با خودش به جایی برد که تاریکی مطلق بود؛ عدم. مامان بعد از چند روز به خانه برگشت اما دیگر مامان قبلی نبود؛ درد داشت و رنج می‌کشید، رنجی که از نبودن موجودی درون رحمش ناشی می‌شد، موجودی که تا همین چندروز قبل بوده و قلبش می‌تپیده‌است. مامان چیزی را از دست داده‌بود و آرزوهایی درون سرش فروریخته بود؛ شاید حالا مامان توی سرش می‌توانست سروشکل بچه‌اش را هرطور که دوست دارد خیال کند، با هر رنگ پوستی و حالت مویی. نمیدانم. هیچ‌کس نمی‌داند جز خود مامان، آخر آدمی در لحظه‌های درد و خیال تنهاست. 

می‌روم توی گوگل. قصه‌ی پرواز را سرچ می‌کنم تا ببینم از این سرنخ به‌کجا می‌رسم. گوگل پر از اسم و نام و تاریخ است؛ از اولین کسانی که موفق به پرواز شدند در منابع و سایت‌های مختلفی یاد شده‌است و از آن‌ها چیزهایی به‌جا مانده‌است، حداقل نامشان. قصدم بررسی تاریخچه‌ی اختراعات بشر نیست، برایم آنچنان اهمیتی ندارند. در این ماجرا آنچه برای من مهم است آن آدم‌هایی‌ هستند که موفق به پرواز نشدند، تمام آدم‌های قبل از برادران رایت که رویای پرواز را توی سرشان داشتند اما آن رویا برایشان مختومه شد، با مرگ خودشان یا امیدشان؛ اما از آن‌ها چیز زیادی گفته‌نشده است. آن اولین نفری که خیال پرواز را توی سرش پرورانده، شب‌ها چشم به سقف یا آسمان می‌دوخته است و خیال جاری‌بودن در آسمان را توی ذهنش می‌بافته است که بوده؟! آیا توانسته برای لحظه‌ای پرواز را تجربه کند؟ گوگل می‌گفت: (( در هر شبانه‌روز حدود 102 هزار پرواز در جهان انجام می‌شود.)) آن اولین نفر حالا زیر خروارها خاک آرام گرفته‌است و رویایش را ما مردمان این دوره و زمانه مانند آب‌خوردنی تجربه می‌کنیم. رویای آن آدم در دوره‌ی زیست خودش مختومه شد اما بذر آن رویا از بین نرفت، انگار که رویایش در دل زمین کاشته شد و آدم‌های بعدی آن را توی دلشان پرورش دادند و حالا می‌بینیم که بشر حتی به فضا هم پا‌گذاشته است؛ اگر انسان را موجودی اجتماعی فرض کنیم، می‌توانیم خوشبینانه نتیجه بگیریم که رویای بشر تاریخ انقضا ندارد و مختومه نمی‌شود اما اگر بخواهیم او را موجودی تک، با خیالات و فردیت خاص خودش ببینیم، با همه‌ی درد و رنج‌های زندگی شخصی او، آنگاه جز رسیدن به رویا چیزی مرهم جستجوی دائمی او نیست. 

اصلا آدم کی به رویا پناه می‌برد؟! احتمالا وقتی‌که در واقعیت مانعی برای زندگی و زنده‌بودنش وجود داشته‌باشد. آدم رویا می‌بافد و از رشته‌هایِ رویایِ بافته‌شده برای زیستن در کفِ خیابانِ واقعیت کمک می‌گیرد. سرنخ‌ها همان رشته‌های رویایِ بافته‌شده هستند. وقتی‌که آدم در هجوم واقعیت‌ها از چیزی می‌ترسد، وقتی‌که نیرویی می‌خواهد چشم‌بندی از ترس یا توجیه را روی چشمانش بگذارد تا او روزن نور را نبیند، تنها رویاست که به داد آدم می‌رسد؛

رویا نوعی از آگاهی‌ست، آگاهی به اینکه من می‌توانم و حق دارم طورِ دیگری فکر و عمل کنم. اگر سنت و عرفِ موجود برای من قانع‌کننده نیست و پاسخگوی نیازهای انسانی من نیست، من حق دارم که راهی جدید برای زنده‌بودن خود خلق کنم. قدمِ پیش از رویاپردازی، صادرکردن حق نقد و به چالش‌کشیدن قوانین موجود برای خود و دیگری‌ست؛ هاله‌های تقدس دروغین را کنارزدن، و پرداختن به زیرورو کردن محتوای یک ایده، داستان یا فکر که در طول زمان به قانونی مقدس تبدیل شده‌است. 

من هم مثل اکثر آدم‌ها رویاهایی درونم سرم دارم؛ ریز ، درشت ، معمولی و عجیب. برای بعضی‌هایشان کارهایی کرده‌ام و برای بعضی نه. اما هرروز سوالی وجودِ پرابهتش را به‌رخم می‌کشد و به‌طور غیرمستقیم، رویاپردازی‌ام را زیرسئوال می‌برد: (( من باید ادامه بدم؟!)) این سوال را هرروز از خودم می‌پرسم؛ قبل از رد شدن از خط عابر پیاده، قبل از شستن لباس‌هایم، قبل از بالارفتن از پله‌های ایستگاه مترو، قبل از خوردن قرص‌های ضدافسردگی‌ام. هیچ جوابی برایم وجود ندارد. نه‌ای در کار نیست. هیچ صدایی نه نمی‌گوید. حتی چهره‌های خسته و چروکیده‌ی پیرمردهای درون اتوبوس هم نه نمی‌گوید. دیروز مردی میانسال را دیدم که یک‌شاخه گل آفتاب‌گردان را به دختری 20ساله هدیه داد و رفت. رفت بی‌آنکه بایستد. آن مرد و گل آفتاب‌گردان دیروز را ادامه دادند، فعلا و موقتا. هفته‌ی قبل برای دوتا از اساتید روانپزشکی، گل خریدم و تحویلشان دادم. آخر آن‌ها، به هردلیلی، کمکم کرده بودند که ادامه بدهم، حتی بدوم، حتی بعد از یک کشیک 24ساعته از پا ننشینم و خودم را به این ور و آن ور بکشم تا گره افتاده به کارم را باز کنم. من دیروز را ادامه دادم، امروز را هم، برای آن‌که شاید فردا شکل امروز نباشد.    

مهدی علیکی