من دستانی ندارم که به بلندای تو برسند!
¶°°°°°
تابلو های نقاشی رو دیدی!؟
اگه از یه گوشه اش، حتی قشنگ ترین و خوش رنگ ترین نقطه اش، عکس بگیری و نگاش کنی با خودت میگی این چه نقشیه؟! چرا رنگا اینطور قلمبه قلمبه ان؟! و زیباییاش رو درک نمی کنی.
اما اگه یه قدم از تابلو فاصله بگیری و همه ی اون نقش ها رو کنار هم ببینی، سفید و سبز و زرد و قرمز و سیاه، تازه دوزاری ت میوفته که چقدر زیباست.
ما انسانیم. پر از ضعف و قوت. اگر بخوایم تیکه ای از وجود این موجود رو انکار کنیم، و انسان بودن انسان رو ازش بگیریم دیگه چیزی از این نقش زیبا نمی مونه! نتیجه اش میشه؛ سرکوب و مَن کوب. میشه عقده های درونی که چرک توش جمع میشه و روزی گریبان خود اون فرد و بقیه رو میگیره. نتیجه اش میشه انسانی که با خودش سر جنگ داره. و کسی که با خودش در صلح نباشه، هیچکس از چاقویی که توی دستشه و دائما به خودش باهاش ضربه میزنه و توی روح خودش میچرخونه، در امان نیست.
اما این به معنا نیست که کسی نباید دیگه به دنبال ارتقاء و گسترش درونش باشه.
ما باید آینه ی هم باشیم؛ آینه هایی که از سر مهر و محبت به هم، برای بازتابش زیبایی، برای اینکه بتونن زیبایی رو در خودشون داشته باشن و بعد اون رو بریزن درون چشمای نظاره گرشون باید خطوط و لکه های هم رو نشون هم بدن.
بدی هامون و ضعف هامون رو باید بشناسیم، نگاهشون کنیم، بپذیریمشون و اونوقت راهی برای تغییر اون ها پیدا کنیم؛ چخوف میگه وقتی به انسان نشون بدیم چیه، بهتر میشه.
عشق قشنگه چون عاشق و معشوق همدیگه رو با تمام چیزهای درون و برونشون میخوان، همه چیز هایی که دارن و از هم پنهان نمیکنن. وگرنه که هر کسی، هر رهگذری اگر چیز بی نقصی رو ببینه اون رو تحسین می کنه و دوسش داره.
مقام عشق به این دلیله که بزرگه و دوست داشتنی؛
اینکه دو انسان در عین اینکه می دونن انسان بودن به ذاتِ یعنی قوت و ضعف کنار هم، هم رو بخوان و دوست داشته باشن. زیبایی عشق و محبت در اینه. وگرنه که هرکسی تو خونه اش یه بت زیبای سنگی، یه فرشته ی مصنوعی بی عیب و نقص میگرفت و به اون عشق می ورزید...